سلام، خیلی ممنونم از این فرصت خیلی خوبی که بهمون دادید
من ۲۴ سالمه و تقریبا شیش ساله که تو رابطه با این آقا هستم و ۹ ماهه که نامرد کردیم. فک میکنم یکم وسواس و افسردگی فکری دارم. هراتفاقی که میوفته من بیشتر از حد معمول اعصابم بهم میریزه و حرف هم نمیتونم بزنم و تو ذهنم همش به حرفای طرف مقابل جواب میدم و حرف زدن مخصوصا وقتی که اعصابم خیلی خرد باشه برام سخته
نامزدم ۲۷ سالشه و احساس میکنم که ایشون هم کمی افسردگی و کمبود محبت داشته باشن. تو بچگی خیلی اذیت شدن و توجه خیلی زیادی از طرف خونواده میخواستن که بدست نیاوردن و زیاد از مادرشون کتک میخردن و محبور به بهترین دانش آموز بودن بودن و مدام با بقیه مقایسه میشدن
ما مشکلات خیلی زیادی باهم داریم
همدیگه رو دوست داریم ولی فکمیکنم که هیچکدوم تو این رابطه خوشحال نیستیم
اوایل دوستیمون من همیشه توسط این آقا چک میشدم و همیشه اعصابم رو بهم میریخت و هیجا حق نداشتم که برم. اگه دوساعت میخواستم با دوستم برم بیرون اجازه نداشتم. تو اون مدت استرس خیلی زیادی داشتم و حالم خیلی بد بود و اگه جایی میرفتم میدیدم که تعقیبم میکنه و همیشه هم جلو در خونمون یا تو کوچه وایساده
روی همه ی دوستام عیب میذاشت و حق نداشتم باکسی بیرون برم و همیشه حرفای زشت میزد و با اینکه خودش میدونست و من تو دانشگاهمون به سنگین بودن و پاک بودن معروف بودم ولی میخواست به خودم بقبولونه که دختر بدی هستم و پاک نیستم و ایشون حق داره هرچی بگه و هرکار بکنه. میگفت آره دختری که گردنش دیده بشه فلانه، پسرا نگا میکنن ببینن کی گردنش دیده میشه میرن با همون دوست میشن و...
نمیدونم چرا با اینکه این رفتارا رو داشت من به شدت وابسته شده بودم و از یه روز نبودنش میترسیدم و چندوقتی یبار حرف جدایی میزد و الکی دعوا میکرد و با اینکه تقصیری نداشتم ساعتا گریه میکردم و عذرخواهی میکردم و التماس میکردم که نره
خیلی استرس وحشتناکی داشتم اون مدت و روزای بدی بود. هرجا میرفتم فکمیکردم که داره تعقیبم میکنه. اگه یا دوستام حرف میزدم میترسیدم که نکنه یوقت بفهمه بعد بفهمه بهش نگفتم و...
از یه طرفم خیلی بهم توجه میکرد، همیشه کنارم بود. یا همیشه داشتیم تلفنی حرف میزدیم یا میرفتیم بیرون. یه تصادف خیلی بد هم کردم و روزایی که تو بیمارستان بودم همیشه میومد پیشم و بعد از اونم کنارم بود و سعی میکرد که حالم خوب باشه
از همون اول به قصد ازدواج اومد ولی خواستکاری نمیومد و هردفعه یه بهونه میاورد یا دعوا درست میکرد تا دو سه سال طول کشید و عین این چندسال با خونوادم بحث داشتم و مامانم دیگه اجازه نمیداد که باهاش حرف بزنم و هم تو خونه و
هم با خودش همیشه عصبی بو
سلام، خیلی ممنونم از این فرصت خیلی خوبی که بهمون دادید
من ۲۴ سالمه و تقریبا شیش ساله که تو رابطه با این آقا هستم و ۹ ماهه که نامرد کردیم. فک میکنم یکم وسواس و افسردگی فکری دارم. هراتفاقی که میوفته من بیشتر از حد معمول اعصابم بهم میریزه و حرف هم نمیتونم بزنم و تو ذهنم همش به حرفای طرف مقابل جواب میدم و حرف زدن مخصوصا وقتی که اعصابم خیلی خرد باشه برام سخته
نامزدم ۲۷ سالشه و احساس میکنم که ایشون هم کمی افسردگی و کمبود محبت داشته باشن. تو بچگی خیلی اذیت شدن و توجه خیلی زیادی از طرف خونواده میخواستن که بدست نیاوردن و زیاد از مادرشون کتک میخردن و محبور به بهترین دانش آموز بودن بودن و مدام با بقیه مقایسه میشدن
ما مشکلات خیلی زیادی باهم داریم
همدیگه رو دوست داریم ولی فکمیکنم که هیچکدوم تو این رابطه خوشحال نیستیم
اوایل دوستیمون من همیشه توسط این آقا چک میشدم و همیشه اعصابم رو بهم میریخت و هیجا حق نداشتم که برم. اگه دوساعت میخواستم با دوستم برم بیرون اجازه نداشتم. تو اون مدت استرس خیلی زیادی داشتم و حالم خیلی بد بود و اگه جایی میرفتم میدیدم که تعقیبم میکنه و همیشه هم جلو در خونمون یا تو کوچه وایساده
روی همه ی دوستام عیب میذاشت و حق نداشتم باکسی بیرون برم و همیشه حرفای زشت میزد و با اینکه خودش میدونست و من تو دانشگاهمون به سنگین بودن و پاک بودن معروف بودم ولی میخواست به خودم بقبولونه که دختر بدی هستم و پاک نیستم و ایشون حق داره هرچی بگه و هرکار بکنه. میگفت آره دختری که گردنش دیده بشه فلانه، پسرا نگا میکنن ببینن کی گردنش دیده میشه میرن با همون دوست میشن و...
نمیدونم چرا با اینکه این رفتارا رو داشت من به شدت وابسته شده بودم و از یه روز نبودنش میترسیدم و چندوقتی یبار حرف جدایی میزد و الکی دعوا میکرد و با اینکه تقصیری نداشتم ساعتا گریه میکردم و عذرخواهی میکردم و التماس میکردم که نره
خیلی استرس وحشتناکی داشتم اون مدت و روزای بدی بود. هرجا میرفتم فکمیکردم که داره تعقیبم میکنه. اگه یا دوستام حرف میزدم میترسیدم که نکنه یوقت بفهمه بعد بفهمه بهش نگفتم و...
از یه طرفم خیلی بهم توجه میکرد، همیشه کنارم بود. یا همیشه داشتیم تلفنی حرف میزدیم یا میرفتیم بیرون. یه تصادف خیلی بد هم کردم و روزایی که تو بیمارستان بودم همیشه میومد پیشم و بعد از اونم کنارم بود و سعی میکرد که حالم خوب باشه
از همون اول به قصد ازدواج اومد ولی خواستکاری نمیومد و هردفعه یه بهونه میاورد یا دعوا درست میکرد تا دو سه سال طول کشید و عین این چندسال با خونوادم بحث داشتم و مامانم دیگه اجازه نمیداد که باهاش حرف بزنم و هم تو خونه و هم با خودش همیشه عصبی بودم و حالم بد بود. به
جایی رسید که دیگه نمیخواستم که ادامه و تنها
دم و حالم بد بود. به جایی رسید که دیگه نمیخواستم که ادامه و تنها احساسی که نسبت بهش داشتم ترس و استرس بود و همیشه ازش ترس داشتم و دعول داشتیم. باهاش حرف زدم و تموم کردم و برگشتم با نامزد قبلیم. کلا دونفر تو زندگیم بودن، این آقا و نامزدی که قبل از ایشون داشتم. رابطه من با نامزد قبلیم سه ماه طول کشید. نمیتونستم ادامه بدم و همش فک میکزدم که این آقا رو دست دارم و همش مقایسه میکردم و همجا میدیدمکه نه این خیلی بهتره و با عرض هست و... . رابطه رو تموم کردم
یه هفته بعد این آقا به دوستم پیام داده بود با یه پیج که به اسم دختر عمه خودش ساخته بود که پادرمیونی که و یه قرار بذارن که ما آشتی کنیم
من برگشتم و خیلی مشاوره رفتیم
همه اخلاقای بدش رو خییییلی زیاد درست کرد و دیگه دل سیا نبود و گیر الکی نمیداد ولی همش میگفت که تو به من خیانت کردی باید درستش کنی. من تموم کردم بعد رفتم با کس دیگه ای ولی رو حرفش موند و منم هربار معذرت خواهی کردم و قول دادم یحوری جبران کنم که آسیبایی که به قول خودشون دیدن درست بشه
الان دوسال از رابطه جدیدمون میگذره وفهمیدم که تو کل این دوسال همش به من دروغ میگفته و همیشه پنهون کاری میکرده و منو خر فرض میکرده. مثلا دوتا سفر رفته و بمن دروغ گفته و درحالی که لب دریا داشته با دوستاش وتکا میخورده به من میگفت که رفته تو یگی از روستاهای خطرناک که همه قاچاقچی و اسلحه دارن پول از یکی از بدهکاراش بگیره. پیج اینستاگرام داشت یواشکی و به من میگفت که نداره. به منم اجازه نمیداد که اینستا داشته باشم و میگفت که یه برنامه دوست یابی هست و کسایی که دارن هدفی جز پیداکردن دوست پسر و دختر ندارن. ولی خودش داشت و هربارم که ازش میپرسیدم انکار میکرد
بعد از رو شدن دروغاش قول داد که دیگه دورغ نگه. ولی من همش فک میکنم که داره دروغ میگه. همش فک میکنم که گوشیمو هک کرده و همینا رو الان با استرس دارم مینویسم و همش میگمنکنه بفهمه بیاد بخونه
احساس میکنم که دلش نمیخواد من پیشرفت کنم و جایی برم ولی همیشه برعکس این حرف میزنه. خیلی خسیسه کلا، برا منم هیچ کاری نمیکنه و فقط اگه بریم بیرون شام بخوریم و تولد و ولنتاین یه کادو. ولی همش میگه هیشکی کارایی منبرا تو میکنم و نمیکنه و ....
ایشونم همیشه به من میگه که تو منو دوست نداری، به من محبت نمیکنیو... هرکار هم که بکنم فرقی نمیکنه
من دلم میخواد با کسی ازدواج کنم که پشتم باشه و باعث پیشرفتم بشه و کنارش آرامش داشته باشم و مال من و اون نداشته باشه و هرچی که داره رو مال منم بدونه و تو زندگی خسیس نباشه
فکنمیکنم زندگیمبا نامزدم اینشکلی باشه ولی نمیتونمم تموم کنم و جدا بشم و هم برا خودم هم ایشون خیلی سخته و خیلی بهم وابسته هستیم و هروقت که دعوا میکنم یا قهر میکنم به شدت احساس گناه میکنم و اصلا نمیتونم روزای عادی
داشته باشم و به چیزی فک کنم و کارامو بکنم حتی اگه تقصیر ایشون باشه
نمیدونم چیکار باید بکنم خیلی ممنونمیشم راهنماییمکنید
ببخشید یه قسمت از اول متن دوباره وسطا چاپ شده، و ادامه متن بعد از اون هست
میخواستم اینم اضافه کنم که هروقت قهر میکنیم میاد دفتر کارم یا تو دانشگاهم که منو ببینه یا چندبار پیش اومده که دو سه روز تو کوچمون مونده و شبا تو ماشینش خوابیده، یه وقتایی شکمیکنم که این کاراش از روی دلتنگیه یا به من شک داره و فکمیکنه که میخواستم کار بدی بکنم یا از کسی خوشم اومده که قهر کردم و میخواد بیاد وایسه سر دربیاره
چندباری هم که قهر کردیم برام کادو گرفته و اومده آشتی کرده. یا اینقد دنبالم اومده که مجبور بشم زود آشتی کنم
منم اخلاقای خوبی ندارم و خیلی جاها کم گذاشتم، همیشه میگه که تو منو دوست نداری. به من محبت نمیکنی. اول دوستات برات مهمن،درصورتی که اولین و مهمترین آدم تو زندگیم همیشه خودش بوده
نمیدونم بعضی وقتا احساس گناه میکنم و فکمیکنم که دارم باهاش بدرفتاری میکنم و گناه داره و باید بیشتر محبتم رو نشون بدم و حالش رو خوب کنم و....
همیشه میگن که اگه این رابطه تموم بشه من نابود میشم همه چیزمو از دست میدم و هیچی برام نمیمونه.
بیشتر از خودم بخاطر نامزدم سختمه که بخوام تموم کنم، حال خودم بد باشه بالاخره تموم میشه و تحمل میکنم، ولی نسبت به نامزدم خیلی احساس گناه دارم و به من وابسته شده نمیتونم نامردی کنم و خودخواه باشم و بخوام تنهاش بذارم. نسبت بهش احساس مسئولیت دارم. همیشه کارای خوبش و صورتش میاد تو ذهنم و حالم از خودم بهم میخوره و میخواد گریمبگیره. فکمیکنم واقعا اگه تموم بشه خیلی اذیت میشه
منم دوسش دارم نمیدونم چیکار باید بکنم
ولی فکمیکنم که زندگی شاد و آرومی نمیتونیم باهم داشته باشیم
سلام پریسا جان ممنون که مارو امین دونستی و مشکلت را اینجا مطرح کردی. چند سوال ازت میپرسم لطفااول بهم جواب بده. فرزند چندم خانواده هستی، نحوه رفتار مادر و پدر خصوصا مادر در خونه با شما چطور بود و هست؟ ابتدا میخوام خاطراتی که از کودکی داری اینجا برام بنویسی، در خانواده شما چطور با شما رفتار میشه و احساس واقعیت را بهم بگو. رشته دانشگاهیت چیه و اهل معاشرت هستی؟دوستان زیادی داری؟ دوستانت نسبت به شما چه رفتاری دارن؟ کلا جدا از نامزد یا پارتنر، ارتباط خانواده و دوستان با شما چطور هست و احساس خودت چیه؟ اینها را بهم جواب بده تا به بخش بعدی بپردازیم.
نظرات
دیدگاهتان را بنویسید