من عاشقش شده بودم برای بار اول میدونستم اشتباهه قبول دارم ولی نمیدونم چی شده بود برای یک سال و نیم من باهاش بودم بعد خواستیم از هم جدا بشیم نزاشت و مسر بود بدستم بیاره همکار پدرم بود تو شرکت و چند بار اومد خواستگاریم رد دادم ولی با مشکلاتی که با خانوادم داشتم مجبور شدم قبول کنم ازدواج کنم باش منم خیلی دوستش داشتم با پدرم بخاطر طلاق قبلیم مشکل داشتم شدید حتی نمیزاشت دخترمو ببینم از شوهر سابقم مجبور شدم تن بدم به ازدواج با این الان پنج ماهه زنش شدم زمین تا اسمون عوض شده اصلا غریبه شده برام دیگه دوستش ندارم چند بار دیدمش صحبت میکنه چت میکنه با دختر عموهاش یا میگه مزاحمه یا بدهکارم بش شمارهای که بر میداشتم از گوشیش همه دختر بودن دیگه نمیدونم چیکار کنم چطور بزارمش کنار زندگیمو خراب کرده بدم اومده ازش همش میگفت زنم خوب نیست بهم نمیرسه و فلان ولی من الان از عشق علاقه محبت نیاز جنسی هیچی کم نزاشتم با عشق اومدم سمتش ولی چرا این کارو با من میکنه
سلام
ببخشید؛ طبق بیانی که شما فرمودید: من عاشقش شده بودم، و ضمن اینکه مدتی باهم بودهاید ایشان هم چندبار درخواست خواستگاری دادند اما شما جواب رد دادید، آیا این جواب رد بعلت این بود که شما میدانستید ایشان دارای همسرند بوده است...؟
بعد هم فرمودید نمیدانم چه شده بود که یک سال و نیم با ایشان بودهام...
علم به ندانستن در اینجا زیر سوال است که چگونه میشود یک سال کسی با کسی باشد و نداند که چرا با اوست...؟!!!
بعد هم فرمودید «خواستیم» از هم جدا بشویم که ایشان مصر به ادامه بودهاند، پس یعنی ایشان قصد به خواستن نداشتند و فقط شما بودید که میخواستید با ایشان نباشید، ضمن اینکه عاشقشان هم بودید اما قصدی برای با ایشان بودن را نداشتید...
در این حالتهای مطرح شده در فوق؛ یک گره و یک گیری وجود دارد که فقط شما عالم به آن هستید و برای مخاطبی مثل من این داستان در حالت سیر به جریان روانوارگی قرار ندارد و نقاط مبهم کاملاً در این روند خودنمایی میکند...
همچنین باید دید که دلیل اصرار ایشان از بابت ادامه دادن باهم بودن در چه موضوعی بوده است، به ضمن اینکه همسر هم داشتهاند ولی با این حال چندین مرتبه هم درخواست به خواستگاری داشتهاند، که این قضیه میتواند به علتهای مختلفی دلالت داده شود که به چه قصدی به تعقیب شما بودهاند، پس باید یک طرف قضیه که شخص ایشان باشند را به تحلیل کشید تا راز ذهنی ایشان بر ملا و آشکار شود...
و ضمن اینکه ایشان دارای همسر بودهاند چگونه آن نقش ارزشی و معنادار زندگی اشتراکی خود را رها کردهاند و در پی زندگی دیگری و در قالب دیگری تمایل به خرج دادهاند...
ضمن اینکه شما با خانواده خود مشکل داشتهاید مجبور شدید و قبول کردید که با ایشان ازدواج کنید، آیا خانواده اصرار داشتند که با همین شخص ازدواج کنید...؟
و چون که خیلی دوستش داشتید و بخاطر مشکلاتی که با پدر محترم داشتید مجبور شدید که با ایشان ازدواج کنید...
این بیانات فوق نیز مبهم است که چون هنگامی که حس دوست داشتن فعال است چگونه میشود که مجبور شدن به ازدواج پیش میآید، به ضمن اینکه مدتی نه چندان کوتاه تجربه باهم بودن نیز موجود است و در این حالت پس شناخت کافی و یا حداقل به میزان مشخصی از طرف مقابل باید حاصل شده باشد و بنابراین بدون شناخت این ازدواج شکل نگرفته است...
با وجود آن شناخت لازم که بر مبنای آن ختم به ازدواج شده است، حالا در اینجا آن شناخت زیر سوال میرود، که آن شناخت چه نوع شناختی بوده که نتوانست بیانگر خصوصیات اخلاقی و رابطهای ایشان با دیگران باشد، که در پی کشف و بروز و ظاهر شدن ویژگیهای اصل اخلاقی ایشان در بعد از ازدواج آن حس دوست داشتن و علاقه شما نسبت به ایشان از بین رفته و ایشان را خراب کننده زندگی خود میبینید...؟
بنابراین آنچه که بر این قاعده از طرف ایشان روشن است، این است که ایشان به حد اشباع از شما رسیدهاند، یعنی آن نیازهایی که ایشان داشتهاند و در پی رفع آن بودهاند را در شما دنبال کردهاند که شما هم با کمال میل در اختیار ایشان قرار دادهاید، همانطوری که پیش از شما نیز برای رفع همان نیازهایش از همسر سابق خود بهره برده است، و حالا هم برای رفع همان نیازهایش به دنبال سوژههای جدید است...
فقط تنها چیزی که باقی میماند این است که در طی دوران با هم بودنها؛ طرفین به هنگام آن زمانی که باهم هستند، به چه نوع شناختی از ویژگیهای ارزشی برای تشکیل یک زندگی مشترک میرسند که بر مبنای آن زندگی خود را آغاز میکنند، که نتیجۀ کل زندگی اشتراکی با هر شکلی که دارد به همان شناخت از ارزشهای همان دوران پیش از ازدواج بستگی دارد، بنابراین نتیجه حاصل گواه معنای آن شناخت است، و باید این نتیجه را پذیرفت به هر شکلی که باشد...
موفق باشید
سلام عزیزم
خب مرحله اول اینه که باید بپذیری اشتباه کردی و خب همینطور که خودت هم گفتی با علم به اینکه میدونستی اشتباهه این رابطه وارد این رابطه شدی ، اول کنجکاویتو حل کنم که میگی چرا اینطوری میکنه منو خیلی میخواست ...
عشق برای هر شخصی متفاوته و بعضبا هم صحبتی با دیگران رو حتی خیانت هم تلقی نمیکنن در هر حال همه ما انسانها عاشق پیروز شدن هستیم مخصوصا در یک رابطه
اگر شخصی مارو طرد کنه بیشتر شیفته میشیم تا بدستش بیاریم این عملکرد ذهن هست چون ناکامی های زیادی رو داشتیم در زندگی اینبار تلاش میکنیم که بدست بیاریم شخص مورد نظر رو و به عواقبش حتی فکر هم نمیکنیم
دقیقا کاری که آقا کرد هر طور شده شما رو بدست آورد وقتی کار تمام شد اون حس پیروزمندانه ارضا شد و دنبال یک موفقیت دیگر رفت
علاوه بر این موضوع شما باید بدونی شخصی عین خودت رو دعوت به زندگیت کردی ، وقتی از مشکلاتت فرار کردی این قانونه که درگیر مشکلات بزرگتری میشی
حالا همه اینها بماند الان چه باید بکنی؟؟؟
عزیزم در قدم اول باید کمی روی عزت نفس خودت کار کنی که تو لایق بهترینها هستی حتی اگر چند رابطه ناسالم رو تجربه کرده باشی
پس باید با خودسازی خودت اون قدرت درونی رو پیدا کنی و حس ارزشمندی خودتو برگردونی به وجودت
و در مرحله بعدی باید استقلال مالی داشته باشی تا اگر خواستی از ابن زندگی خارج بشی بتونی به سرپناه برای خودت تهیه کنی
در مدتی که اینحا زندگی میکنی بجای جنگ با اون آقا که چرا عوض شدی سعی کم تمرکزت روی خودت باشه و مهارت هات رو افزایش بدی
باید اون خوده واقعیت رو دوباره بشناسی و یه تکونی به خودت بدی
بیدار شو جهان هستی داره با این کشیده بهت میگه پاشو قدرت خودتو بگیر به دستت
لطفا کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو در همین سایت تهیه کن و شروع کن زخمهات رو درمان کردن
تا این زخم و زخم زندگی قبلیت رو درمان نکنی همینطور تا همیشه زخمی پیش میری
هیچوقت برای ترس از وسی وارد یک زندگی اجباری نشو
خودت رو پیدا کن و قدرتت رو تا بتونی یک مادر عالی برای دخترت باشی در آینده
لطفا تمرکزت رو از همسرت و اینکه چکار داره میکنه بردار و بچسب به خودت و زخمهات و خودت رو ترمیم کن 😊
نظرات
دیدگاهتان را بنویسید