سلام و عرض ادب وقت شما به خیر ببخشید مادرم به شدتتتت وسواس و عصبی هست و متاسفانه این طرز فکر رو تو کل زندگی و عمر من تحمیل کرده و اصرار و پافشاری که منم باید مثل خودش باشم مثل خودش فکر کنم اصلا این که من بزرگ شدم و باید اساسی به فکر خودم باشم برای مادرم هیچ معنایی نداره نه به خودش رحم میکنه نه به ما کل زندگیم شده انواع مشما و دستمال و آب منم این وسط یه اسیرم.وقتی مستقل نیستم جایی ندارم برم مجبورم قانع باشم . خیلی وقته بریدم و متوقف شدم از اون چیزی که باید عقب افتادم نمیدونم چیکار کنم چی یاد بگیرم بیرونم نمیتونم برم. وقتی زندگی خودش به خودی خود برای همه سخت هست مادرمم بیاد با این افکار مسخره و بیهوده روند طبیعی زندگی رو انقدر غیر طبیعی کند کنه انقدر همه چی رو طاقت فرسا وپیچیده کنه تا آخر عمر چه جای تغییر و پیشرفت هست از طرفی حرصم از اینه اطرافیان هیچی نمیدونن فقط قضاوتم میکنن. مادرم که بیماریش ارثی هست و هیچ جوره قبول نمیکنه که کمی کوتاه بیاد میگه مشکل از خودته من چیکار کنم که از این قید و بند کمی فاصله بگیرم و روزمرگی خودم رو از خانواده تا جای ممکن جدا کنم برای الانم برای آینده خیلی ببخشید طولانی شد.
نظرات
دیدگاهتان را بنویسید