باسلام و عرض ادب فرزانه هستم.37 ساله. فرزند سوم خانواده 4 نفری. خواهری 2 سال کوچکتر از خودم دارم که از بچگی هم بازی بودیم با هم مدرسه می رفتیم و یکجورایی نسبت بهش احساس مسئولیت داشتم. بچه که بودیم اگر مهمونی می خواستیم بریم و من زورتر اماده میشدم ، گریه می کرد که فرزانه باید لباس هاشو در بیاره که من زودتر اماده باشم و البته منم این کار رو می کردم. بازی که می کردیم اگر میدید درحال باختن هست کل بازی رو بهم می ریخت. و وقتی مامان از سرکار میومد، گزارش همه رو دم در به مامان میداد. همیشه دعوامون میشد من از دلش در میاوردم ، با کوچکترین بحثی هم قهر می کرد و تو دعوا می گفت تو اومدی منت کشی اگر نه من علاقه ای به حرف زدن باهات رو ندارم. و از همه جا اینستا و واتس اپ و ... بلاک بودم اکثر اوقات که البته الان که با این مشکلات که در ادامه خدمتتون می گم مواجهم داره یادم میاد. من بعد از فارغ التحصیلی در مقطع فوق دیپلم سریع دنبال کار بودم. که خواهرم اگهی رو تو روزنامه دید مربوط به شرکت تولید نرم افزار حسابداری که آموزش ببینید و خودمون به شرکت هایی که نرم افزار رو از ما خریداری کردند، معرفی می کنیم. خواهرم در کلاس ها شرکت کرد. من دوره بعد از خواهرم شرکت کردم. جلسه آخر دوره از طرف استاد دوره، گفتند بیا همینجا مشغول به کار شو ) وقتی تو خونه گفتم، خواهرم گفت، من زودتر شرکت کردم ، من باید برم سر کار. بنابراین من کوتاه اومدم. فرداش خواهرم رفت برای کار. و برگشت خونه گفت من از کار اداری خوشم نمی اد و من پس فرداش رفتم همونجا کار کردم. نمی دونم چی اینروز گذشته بوده. من از همونجا زندگی کاریم شروع شد. جاهای مختلف کار کردم، تا اینکه دانشگاه مشغول به کار شدم. خواهرم هم تو کافه باریستا و بارتندری می کرد با حقوق کم. هزینه ایاب و ذهاب تا نصفه شب هم با خودش بود. تا اینکه از شروع کرونا 2 یا 3 سالی تو خونه بود. بعد از چند مدت و نگرانی از حالش، بهش پیشنهاد دادم که اگر تمایل داره برای کار تو اداره به همکاران و اساتید بسپارم. قبول کرد با اینکه قبلا می گفت من اصلا محیط اداری و دولتی دوست ندارم. به یکی از همکارا که روابط بهتری برای پیدا کردن کار داشت صحبت کردم. بعد از چند هفته به گوش مدیرمون که رسید من در جستجوی کار برای خواهرم هستم ، گفت چرا نگفته بودی که خواهری داری که متقاضی کار هست و خیلی استقبال کرد و گفت همین الان بگو بیاد. خواهرم از فرداش مشغول به کار شد. اوایل برای یاد گرفتن کار تو خونه، سرکار یادش می دادم یا اگر در حیطه کاری من نبود حتی نامه می زدم برای اموزش گرفتن و هر طور می تونستم حمایتش کردم. اوایل هم گاهی قهر می کرد. دو سه ماه شاید گذشته بود از همکار شدنش با من، یکبار بهش گفتم مواظب باش جلو فلانی اینجوری نگو میره میگه، که گفت مگه من نمی فهمم چطور رفتار کنم (در حالی که من اروم بهش گفتم و تو خونه هم بهش گفتم) از همون زمان دیگه با من شد دشمن خونی، هیچ حرفی باهام نمی زنه. تو خونه به مامانم می گه این سرکار منو جلو بقیه تحقیر می کنه. این سر بقیه داد میزنه سرکار. و من با همکارام که هر حرفی میزنم باید تو خونه زخم زبونش رو بشنوم که تو در مورد مثلا رابطه حرف زدی تو کف شوهری. من همیشه اگر با کسی آشنا می شدم بهش می گفتم بعد از جدایی زخم زبون می زد که لیاقتت فلانی با فلان عیب هست. نامزد هم داشتم هنوز بعد از 15 سال داره زخم زبونش رو بهم میزنه. تو خونه اتاقمون مشترک بود بعد از همکار شدم، یبار موقع دعوا وسایلشو جمع کرد رفت تو اتاق دیگه، به همه گفت فرزانه منو از اتاق انداخت بیرون وسایلمو انداخت بیرون. اگر تو اشپزخونه باشه و برم تو اشپزخونه هز جهتی باشه پشتش رو به من می کنه. برای سرویس صبحا می ایستیم تو خیابون پشتش رو به من می کنه می ایسته. اگر کار داشته باشه صبح یا ظهر با سرویس رفت و آمد نکه به مامانم میگه فرزانه نمی گذاره سوار سرویس شم. سرکار هر کسی مرخصی هست به من اطلاع میده و ایشون به من نمیگه. وقتی اساتید و همکارا میان سراغش رو میگیرن من واقعا جوابی ندارم بهشون بدم و این خیلی برای من سنگین هست و جایگاه کاری من رو داره بر هم میزنه. سرکار وقتی می خوام با همکارام حرف بزنم اول صندلیشو نگاه می کنم اگر تو اتاق نباشه حرف می زنم که بعد تاوانشو نخوام بدم. اگر تو کار روز خوبی نداشته باشم، تو خونه یه جنجالی به پا میکنه بعدش می گه از جای پری و ناراحتی سر ما خالی نکن. این بی احترامی ها، زخم زبون هاش، نا امنی که حتی دیگه نمی تونم ازادانه حرف بزنم. تو خونه باید جواب مامانمو بدم که ایشون ناراحته . اینقدر تحت فشارم که می گم دیگه نیا سرکار و باید پاسخگوی خانواده باشم که منت می گذاری. نونشو می خوای ببری. در حالی که مامانم هم میگه گاهی خود به خود قهره و این اخلاقاش رو میدونه ولی توقع داره من با این شرایطی که برام درست کرده سکوت کنم. جو خونه رو کاری کرده که من سعی می کنم خونه نباشم. وقتی هم خونه ام، یجور دیگه زخم زبون میزنه که نبوده ببرتت بیرون. (در حالی که اکثراوقتم رو بعد از سرکار با کوه و ورزش رفتن تو طول هفته مشغول می کنم) اکثر روزا صبح با اعصاب خوردی و دعوا میام سرکار. و خیلی پشیمونم که همکارم شده. و هیچ راهی هم ندارم. چندین بار سعی کردم با خواهرم آروم صحبت کنم ولی سریع بحث رو میکشونه به گله و شکایت و ...و از چند ماه بعد از همکار شدنش با من بشدت از من متنفر هست که نمیشه تصورش رو کرد این نفرت از کجا میاد.حتی گاهی شبا خواب میبینم نرم شده و اومده با هم حرف میزنیم.
درود فرزانه جان گویا برامون ایمیل زدی، از طریق ایمیل کارشناسان رادیو بینا پاسخت میدن
نظرات
دیدگاهتان را بنویسید