تبادل نظر

https://forum.radiobina.net/public/new/img/user-square.svg
user_17792396
تعداد پست: 1
428 بازدید
عنوان تاپیک

مادر شوهر و رابطه شدید همسرم با مامان باباش

با درود همسر من شغلش رو با پدرش راه انداختن ،برای اینکه پدرشون دچار آلزایمر نشه اجازه میده کار کنه، در حالی که وجود پدرش از همه نظری آسیبه برای شغلمون، نظراتش مانع به روز رسانی سیستم هست، همه کارهارو بد انجام میده، خراب می کنه، باید حواسمون مدام بهش باشه، سنش بالاست، هوش و حواسی براش نمونده، شنوایی و بیناییش هم افت شدید کرده، ولی همسرم همچنان نمیتونه بهش بگه که نیاد، بهمون ضرر میزنه و همسرم یک سال تمام معده اش بهم ریخته بود از دست کارهاش از زندگی نرمال خارج شده بودیم، من ایشون رو دوست دارم ولی اصلا قضیه پدرش فقط سر اینه که به ما از نظر مالی ضرر میرسونه،ایشون بشدت در تله فداکاری هستن اگه اشتباه نکنم، همه فکر می کنن پدرش خیلی برای ما زحمت میکشه و باید قدرشو بدونیم، داره به ما لطف می کنه،ولی اصلا اینجور نیست من که از خدامه یه روز بگه نمی خواد بیاد ادامه بده، یه ویژگی دیگه هم که داره اینه که هر روز کنار ما حضور داره و تقریبا هر روز گزارش تمام ابعاد زندگی مارو به دست مادرش میرسونه، من با مادرش مشکل دارم. اگه به دیدنش بریم ، هر چیزی بگیم گیر خواهیم کرد، چرا این رو خورید ، چرا اون رو نمیخورید، یه لیست کامل از همه چیز هایی که نباید انجام بدیم رو بهمون میگه، همه شونم وسواس فکری دارن، الان دزد میزنه به فلان جا، نری فلان جا میمیری، همیشه فقط خطر هارو میبینه، مادرش یه آدم خود شیفته آشکار هم هست، اینو هر کسی در ثانیه اول دیدارش متوجه میشه باید مرکز توجه همه جا باشه وگرنه میمیره،فقط به خودش میرسه، همه شون تقریبا ۱۰۰ به بالا عمر می کنن، تک دختر یه خانواده پر از پسر بوده، و همه نازشو خیلی کشیدن ، پدر همسرم هم همینطور تقریبا کارای خونه رو هم انجام میده، ما اگه بریم خونشون غذارو پدرش درست کرده جارو رو پدرش زده، مادرش نهایت دستمال کشیده به میز و غذای مخصوص خودشو آماده کرده، همسرم فقط یه خواهر دیگه داره که ایشون در شهر دیگه ای زندگی می کنن، این پدر و مادر تمام توجهشون به زندگی ماست، تقریبا میتونم حس کنم ما دو نفر مرده ایم اسیر دست اینا، ما توی خونه ای که با نام اونهاست نشستیم، ماشین باباش دست همسرم هست و اینجوری از نظر مالی همسرم مارو وابسته کرده، توان اینو داریم که اجاره کنیم ولی همسرم حاضر به اینکار نیست و ترجیح میده وابسته باشه، پدر مادر همسرم توی خونه پدر بزرگشون نشستن و اخیرا مادربزرگشون فوت شد حالا هیچکدوم از عمه و عمو ها قصد فروش ملک رو ندارن ولی مادر همسرم اصرار داره که خونه رو بفروشن، اگه بفروشن دونگشون اونقدری نمیشه که خونه بتونن بخرن،و باید خونه ای که ما توش نشستیم هم فروش بره، من مشکلی ندارم و خوشحال میشم، ولی همسرم باز اصرار داره که برای اونا نزدیک خونمون خونه ای کوچیک بگیره یا قبلا میگفت دو طبقه باشیم، من همیشه مقاومت کردم. مادرش هر بار منو میبینه در مورد فروش خونه حرف میزنه، وقتی به همسرم میگم معده اش بهم میریزه، به مادرش هم گفته خونه ای قرار نیست فروش بره، ولی اون هر بار تکرار می کنه و می خواد خونه جدیدی بخرن، پولشون احتمالا کم بیاد و اونموقع همسرم احتمالا مارو باهاشون شریک خواهد کرد. و باز هم گیر خواهیم کرد. من قبل از ازدواج نقاشی می کشیدم و کارهای هنری انجام میدادم، ولی بعد ازدواج همه چی تموم شده برام، همسرم همه کارهای هنری منو بی ارزش جلوه میده، میره یه کاری رو چاپ می کنه آویزون دیوار خونه می کنه ولی وقتی من بخوام نقاشی بکشم میگه چرا می خوای ساعتها وقت بذاری اذیت بشی میریم چاپ می کنیم، این خیلی منو اذیت می کنه، تقریبا همسرم منو متوقف کرده، از هر کس دیگه ای هنری ببینه کلی تعریف می کنه، ولی نمیذاره من کار هنری انجام بدم، یه کاری میده دستم وقتمو میگیره، دوست داره خودش مرکز توجه باشه و کارها به دست اون انجام شده باشه، امسال خیلی تلاش کردم از زیر یوقش دربیام، و دارم ادامه میدم، گاهش میگم نکنه باید به این رابطه خاتمه بدم به خاطر خودم، ولی با خودم میگم همه مردها مشکلاتی داره هیچکس پرفکت نیست و از اینکه جدا بشم ترس از تنهایی دارم. نمیخوام تنها بمونم. خوب هر هنرمنده خودش دوست داره بهش توجه بشه پس منم همینطورم میدونم، و وقتی مادرش هست اونقدر ناز و ادا میاد اونقدر از خودش تعریف میکنه حالم بد میشه. فقط اینم نیست توی مهمونی که من بدم اونقدر به من نیش میزنه وسعی میکنه منو اذیت کنه که از لحظه اول ورودش همه متوجه میشن، من هیچی نمیگم چون میدونم قصد داره منو به حرف بکشونه که قضیه بیخ پیدا کنه و زشت بشه، ولی من خودمو کنترل می کنم، ولی از درون خیلی آزار میبینم، خیلی،آخر مهمونی خجالت زده میشه چون میبینه به فرد نفرت انگیز مهمونی تبدیل شده و ازم معذرت خواهی می کنه، دیگه قصد کردم اصلا دعوتش نکنم خونمون، ولی آخه مگه میشه؟ چجور میشه ندیدش، از امروز که به همسرم گفتم غمباد کرده، حتی فکر مهاجرت به شهر دیگه ای رو نمیتونم بکنم چون میدونم در اون صورت میاد یک ماه می مونه خونمون. و باید یک ماه تحملش کنم.

۱۴۰۲/۱۱/۰۸، ۰۱:۴۰
https://forum.radiobina.net/public/new/img/user-square.svg
radio bina
عضویت : ۱۳۴۸/۱۰/۱۱
تعداد پست: 0

سلام من تاپیک شمارو کمی دیر دیدم ، در حال حاضر وضعیتتون چطور هست، تغییر کرده یا همون مشکلات سابق هست؟ اگه نکته ای میخواید اضافه کنید، بنویسید تا من پاسخ کلی بهتون بدم.

۱۴۰۳/۰۱/۰۹، ۱۷:۳۹

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید
کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات انجمن درد دل رادیو بینا می باشید
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
مشاوره
user_26818583 ۱۴۰۳/۰۲/۱۲ ۲۲:۲۰:۳۴
بیشتر ببینید
پر بازدید ترین تاپیک های امروز
رابطه
۱۴۰۳/۰۲/۰۴ ۱۳:۰۴:۲۱
دیوانه یا خود شیفته
۱۴۰۳/۰۱/۰۸ ۰۲:۱۳:۱۰
بیشتر ببینید
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز