سلام من هستی هستم همون دختر 19ساله چادری من دانشگاه میرم و ترم سه هستم دانشگامو دوست دارم برای اینک برای 2 روز خونه نباشم و غرغرای چرت و پرتای و جر بحثای ننه بابامو نشنوم دلم براشون میسوزه ها ولی خب منم آدمم دیگ
آهان ی داستان دیگ براتون تعریف کنم من از اون جایی ک بابام جون تو خانوادش از بچگی تا الان مشاجره داشتن کتک جنگ دعوا بی پولی برای همینا اصلا محبتی نچشیدن از همون بچگی من بلد نبود بهم محبت کنه و تا الانم نکرده
جایی نبوده ک بخاد پشتم باشه حس میکنم زیاد دوسش ندارم ولی خب نمیشه بگم کلا ازش بدم میاد چرا بعضی مواقع ک بابام باهام دعوا میکنه و مامانم رو کتک میزنه و ببخشید زر مفت میزنه آرش متنفر میشم
خلاصه سره این ک دلم خیلی پر بود و محبت نداشتم 4
سال پیش با ی پسری امسال شده 27 سالش دوست شدم
آخه حرفامو میشنید محبت زیادی نمیکرد ولی برام وقت میذاشت دلبری کرد اولاش 2 سال مجازی بودیم تصویری حرف میزدیم و من بیشتز بیشتز بهش وابسته میشدم مثل ی مادر بودم براش جدن میگم دل نگران بودم براش کلی باهم درد دل میکردیم بچه طلاق بود آدمی بود روی پای خودش بود من عاشقش بودم و هستم توی این 2 چند بار ترکم کرد و رفت ولی همش میومد برمیگشت ولی من ناراحت نبودم دوست داشتن باهم بمونیم آخه خیلی دوسش داشتم و الانم دوسش دارم
بعده 2 سال خاست همدیگرو حضوری بببینیم منم خانواده ای دارم ک نمیشه راحت برم بیرون مامانم میگه حتما باید با یکی بری دختر باشه این چرت و پرتا
منم ب بهونه رفتن با دوست صمیم بیرون پیچوندم با نوید رفتم بیرون
آره باهر بار رفتن بیرون با نوید من وابسته تر میشدم جوری ک خیلی برام رفتنش سخت میشد
هستی جان جوابت را در یادداشت دومت با عنوان داستان زندگی دادم ❤️
خیلی ازتون ممنونم
نظرات
دیدگاهتان را بنویسید