با درود و وقت بخیر
به خاطر مطالب عالیتون ممنونم
من یک مرد ۳۲ دو ساله هستم، مهندسم و در زمینه جواهرات فعالیت دارم
در روستا و درخانواده ی پر جمعیت که رابطه پدر و مادرم خوب نبود بزرگ شدم، که هر روز همدیگرو تهدید به طلاق میکردن،از بچگی دوس داشتم با دخترای هم سن خودم بازی کنم و هیچ کدوم از بازی های پسرونه را دوس نداشتم و نسبت به هم سنو سالام باهوشتر بودم و به خاطر این موضوع پسرای همسایه و پسر عموهام از من خوششون نمیومد و این باعث شد از هفت سالگی تا ۱۳سالگی از طریق پسر همسایه و پسر عمو و ...مورد ازار جنسی قرار گرفتم، به خاطر ترس از اینکه رابطه پدر و مادرم بدتر نشه هیچ موقع بهشون نگفتم، فقط چون اونقدر ورزش میکردم تا اینکه قوی شدم و همسنو سالام بعد اون ازم ترسیدن، و هرگز اذیتم نکردن، در ۱۵ سالگی از بدنم متنفر شدم و از اینکه یک دختر باشم و بدنه دخترونه داشته باشم حس خوبی داشتم و حتی فکر کردن به این موضوع بهم حس زیبایی میداد، ولی منبع درامد خانواده کشاورزی بود و باید شخصیت مردونمو نگه میداشتم تا بتونم کمک حال خانوادم باشم و از طرفی باید توی روستا یک شخصیت جدید از خودم میساختم که همه بهم احترام بزارن، در ظاهر یک شخصیت جدید ساختم که الگوی همه بودم ولی مثل یک پوسته برای خودم بود و دوس داشتم چیزی که در درونم هستو باشم، اون موقع تنها رفیقم خدا بود، ولی هر چقدر صداش میزدم، چیزی نبود جز انعکاس صدای خودم در مغزم،شروع به مطالعه در مورد مذاهب کردم در ۱۸سالگی اعتقاداتمو نسبت به مذاهب از دست دادم و اون موقع ریزش عقاید و شخصیتم بود، جوری که نتونستم دیپلمو بگیرم، بعد خدمت سربازی تصمیم گرفتم خودمو تغییر بدم، یا شخصیت مرد بودنو قبول کنم و یا کلا تغییر جنسیت بدم، و این موضوع ۱۰ سال طول کشید، و بلاخره تونستم شخصیت مردونه رو در خودم قبول کنم، الان تقریبا دو ساله مرد هستم، و تمام حس تنفر و انتقامو از درونم پاک کردم ولی نمیتونستم به هیچ کسی اعتماد کنم، یک حریم خاصی داشتم که خیلی سعی کردم ولی نمیتونستم اجازه بدم کسی فراتر از اون نزدیکتر بشه،تا اینکه با یک دختر خانوم اشنا شدم، تفکراتشو دوس داشم عالی بود تفکراتش و هر بار میدیدمش حس خاصی در درونم ایجاد میکرد، احساساتمو به روش باز کردم و اجازه دادم از تمام حریم های ممنوعم عبور کنه و بهش در مورد احساساتم گفتم ولی خیلی راحت ردم کرد، بعد اون هیچ حسی دیگه ندارم، قبلا طراحی میکردم، تراش جواهرات میدادم، عاشق کوهنوردی بودم ورزش میکردم، اکتشاف میکردم، مطالعه میکردم، ولی الان انگار هیچ نیرویی در درونم نیست، واقعا خسته ام، خیلی خسته ام، با کوله باری از فشار روانی، چندین بار به این نتیجه رسیدم که زندگیمو تموم کنم ولی هر بار به گونه ای مانع خودم شدم الانم که این متنو مینویسم، در درونم اندک امیدی هست که شاید راهی نشونم بدید که بهانه ای برای ادامه زندگیم باشه.
درود دوست عزیز
توضیح بدید که دقیقا چرا به چنین حس ناامیدی رسیدید؟ تنها به خاطر ترک دختر مورد علاقه تون یا دلیل دیگه ای برای بی انگیزگی میبینید؟ اگه بیشتر از احساساتتون مطلع بشیم میشه کمک مفیدتری کرد.
نظرات
دیدگاهتان را بنویسید